هیچ جز حسرت نباشد کارمن
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای ازین زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست؟
فکرت آخر از چه رو آشفته است؟
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده ی مرموز نیست
گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد و خشم
زین حصارراز بیرونم کند
گاه می گوید که کو آخر چه شد
آن نگاه مست و افسون کار تو
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او
بی صدا نالم که اینست آنچه هست
خود ولی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب نالم چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خودکرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهرتو
آه اینست آنچه رنجم می دهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد